
اسمی به جز اسم تو نیست در این کویر سینه ام
رفتی و دورم رو گرفت از تو یه عالم درد و غم
دیدن ندارد حال من حیران و سرگردان شدم
بی تو چنان خسته ام که من حرفی ندارم با خودم
آن قلب پر احساس من سرما زده با رفتنت
ساختی تو از من آدم دیگر با این دل کندنت
هر که مرا میبیند از حالم تعجب میکند
با یک ترحم حرف از این روزهای تلخم میزند
دلتنگیه بی وقفه ام برده امان از قلب من
رفته تمام عشق تو در تار و پودهای تن
دیدن ندارد حال من حیران و سرگردان شدم
بی تو چنان خسته ام که من حرفی ندارم با خودم
آن قلب پر احساس من سرما زده با رفتنت
ساختی تو از من آدم دیگر با این دل کندنت
هر که مرا میبیند از حالم تعجب میکند
با یک ترحم حرف از این روزهای تلخم میزند
رفتی و دورم رو گرفت از تو یه عالم درد و غم
دیدن ندارد حال من حیران و سرگردان شدم
بی تو چنان خسته ام که من حرفی ندارم با خودم
آن قلب پر احساس من سرما زده با رفتنت
ساختی تو از من آدم دیگر با این دل کندنت
هر که مرا میبیند از حالم تعجب میکند
با یک ترحم حرف از این روزهای تلخم میزند
دلتنگیه بی وقفه ام برده امان از قلب من
رفته تمام عشق تو در تار و پودهای تن
دیدن ندارد حال من حیران و سرگردان شدم
بی تو چنان خسته ام که من حرفی ندارم با خودم
آن قلب پر احساس من سرما زده با رفتنت
ساختی تو از من آدم دیگر با این دل کندنت
هر که مرا میبیند از حالم تعجب میکند
با یک ترحم حرف از این روزهای تلخم میزند
لطفا نظر خود را بنویسید