یاد گرفتم دِل ندم، چون هر کی اومد رفت
یه روز گفت "میمونم"، فرداش دیدم پرید مثل کف
تو خیابونا تنها، با خودم پُر بحث
با پاهایی خسته، با دلی که دیگه نذاشت جای عشق
هر قدم یه زخمه، هر کوچه یه خاطره
یه نیمکت، که رو اون با اشکام نوشتم
دلم واسه یکی رفت که دلش جای دیگه بود
من رو دوست نداشت، فقط دنبال یه تکیهگاه زود
خیلی ساده بودم، ولی خیانت پیچیدهست
اون خندید و رفت، حالا من موندم با این دل خیس لعنتی
گفتم همه چی تمومه، دیگه کسی نمونده
جز داداشم، که پشتمه، حتی وقتی دنیا برام مرده
یاد گرفتم که دِل ندم، چون تهش همش سَرابه
آدما میان، نقش بازی میکنن، بعد میرن بیجواب
تو دنیای فیک و دروغ، فقط داداشه که باهاته
اونی که بود، اونم رفت، فقط خاطرههاش موند رو دوش شب
یه شب بارونی، ته یه خیابون سرد
دستام تو جیب، دل خالی، توو فکر یه عشقِ درد
عاشقش شدم، ساده، پُر از رویا
ولی اون با یکی دیگه بود، واسم خندید و گفت: "چرا؟"
کاش زودتر میفهمیدم همه چی حرفه
کاش میدیدم که پشت اون نگاه قشنگ یه نقشهست
یه بار بخشیدم، دوبار اشک ریختم
سومین بار، خودمُ کشیدم بیرون، بیمرهم، بیدوست
حالا منم و یه صدا تو گوشم
که میگه: "یاد بگیر، عاشقی نکن، بسه، خام نباش تو دیگه"
و یه داداش که همیشه بود، تو شلوغی، تو بیپناهی
نه عشق، نه رفیق، فقط اون بود که پا موند، بیادعا، بینمایش
یاد گرفتم که دِل ندم، چون تهش فقط خودمی
آدما میان و میرن، ولی زخماشون تا ابد توو دلت میمونه
تو سکوت شب، یه داداشه که حرفتو میفهمه
بقیه یا میرن، یا میمونن واسه خودشون یه دروغِ تازه
از حالا به بعد، نه دل، نه قول، نه وابستگی
نه رویا بافته میشه، نه چشم منتظر کسی
اگه توی این مسیر یه رفیق باشه، فقط داداشه
بقیه، نقشِ موقتن تو فیلمی که آخرش خودت میمونی و یه دفتر خالی...
یه روز گفت "میمونم"، فرداش دیدم پرید مثل کف
تو خیابونا تنها، با خودم پُر بحث
با پاهایی خسته، با دلی که دیگه نذاشت جای عشق
هر قدم یه زخمه، هر کوچه یه خاطره
یه نیمکت، که رو اون با اشکام نوشتم
دلم واسه یکی رفت که دلش جای دیگه بود
من رو دوست نداشت، فقط دنبال یه تکیهگاه زود
خیلی ساده بودم، ولی خیانت پیچیدهست
اون خندید و رفت، حالا من موندم با این دل خیس لعنتی
گفتم همه چی تمومه، دیگه کسی نمونده
جز داداشم، که پشتمه، حتی وقتی دنیا برام مرده
یاد گرفتم که دِل ندم، چون تهش همش سَرابه
آدما میان، نقش بازی میکنن، بعد میرن بیجواب
تو دنیای فیک و دروغ، فقط داداشه که باهاته
اونی که بود، اونم رفت، فقط خاطرههاش موند رو دوش شب
یه شب بارونی، ته یه خیابون سرد
دستام تو جیب، دل خالی، توو فکر یه عشقِ درد
عاشقش شدم، ساده، پُر از رویا
ولی اون با یکی دیگه بود، واسم خندید و گفت: "چرا؟"
کاش زودتر میفهمیدم همه چی حرفه
کاش میدیدم که پشت اون نگاه قشنگ یه نقشهست
یه بار بخشیدم، دوبار اشک ریختم
سومین بار، خودمُ کشیدم بیرون، بیمرهم، بیدوست
حالا منم و یه صدا تو گوشم
که میگه: "یاد بگیر، عاشقی نکن، بسه، خام نباش تو دیگه"
و یه داداش که همیشه بود، تو شلوغی، تو بیپناهی
نه عشق، نه رفیق، فقط اون بود که پا موند، بیادعا، بینمایش
یاد گرفتم که دِل ندم، چون تهش فقط خودمی
آدما میان و میرن، ولی زخماشون تا ابد توو دلت میمونه
تو سکوت شب، یه داداشه که حرفتو میفهمه
بقیه یا میرن، یا میمونن واسه خودشون یه دروغِ تازه
از حالا به بعد، نه دل، نه قول، نه وابستگی
نه رویا بافته میشه، نه چشم منتظر کسی
اگه توی این مسیر یه رفیق باشه، فقط داداشه
بقیه، نقشِ موقتن تو فیلمی که آخرش خودت میمونی و یه دفتر خالی...

لطفا نظر خود را بنویسید